15

   

به طرف خانه دویدم . حتما اتفاقی افتاده است. لاشه یک گربه سیاه درست جلوی خانه مان افتاده بود با لگد پرتش کردم توی جوی آب! کلید را از جیب چپم درآوردم آرام کردم توی قفل ، چرخاندم باز نشد! خواستم بیاورمش بیرون... نشد! توی قفل گیر کرده بود. دانه های عرق از روی پیشانیم به پایین سُر می خورد. ترسیده بودم کلید را با تمام قدرت بیرون کشیدم... تق... شکست! نشستم جلوی خانه تا فکرم را جمع کنم. مطمئن بودم که امروز اتفاقی افتاده است. دو، سه تا تکه ابر سیاه توی آسمان بودند کلاغها با وحشت قارقار می کردند از دوردست صدای گریه چند بچه می آمد...
تصمیمم را گرفتم! به اولین مغازه ای که می شناختم رفتم، یک چاقوی ضامن دار خریدم توی جیبم که دست کردم پول نبود ساعتم را از دستم باز کردم پنج عصر بود!  گفتم: »این ساعت گرو باشه! پولشو بعدا میارم...« فروشنده خواست چیزی بگوید که زدم بیرون. چند ساعتی را توی خیابان قدم زدم شروع کردم به شمردن قدمهایم! تا هزار و سیصد و... شمرده بودم که فهمیدم گم شده ام هوا کاملا تاریک شده بود. زمان را گم کرده بودم به مچ دستم نگاه کردم ، ساعتم نبود! یاد چاقو افتادم. توی جیب چپم سنگینی می کرد. لبخند زدم صدای قارقار کلاغها بلندتر شده بود به کیوسک تلفن رفتم شماره اش را گرفتم:  »در دسترس نبود...« آمدم بیرون، بچه ای گوشه خیابان گریه می کرد از کنارش رد شدم مثل اینکه به من چیزی گفت. با عجله دور شدم ... خیابانها خیلی خلوت بود! مطمئن بودم که اتفاقی افتاده است. همانجور که می رفتم به یک پارک رسیدم سوار تاب شدم: جلو... عقب... جلو... قیژقیژ صدا می داد. از همان صداهایی که تن آدم را مورمور می کند! پریدم پایین. کنار درختها راه افتادم... میو!میو!... بچه گربه ای کنار پایم داشت ناله می کرد، برداشتمش. آرام با دستهایم تمیزش کردم خودش را به سینه ام چسباند و چشمهایش را بست نوازشش کردم... صدای قارقار کلاغها بیشتر شده بود صدای گریه بچه داشت نزدیک می شد تاب قیژقیژ صدا می کرد هوا تاریکِ تاریک بود به مچ دستم نگاه کردم ساعتم نبود!! دستم را توی جیب چپم بردم، چاقو را درآوردم و سر بچه گربه را بیخ تا بیخ بریدم آرام ناله کرد و بعد ساکت شد. قطرات خون پاشیده بود روی پیشانیم... و به پایین سُر می خورد! دستهایم خونی بود مثل همیشه دستمال نداشتم ، یک برگ تقویمم را کندم و دستم را پاک کردم بعد مچاله اش کردم و پرت کردم توی جوی آب! آرام لاشه بچه گربه را گذاشتم روی تاب و هلش دادم. کنار تاب کلاغی نشسته بود و زل زده بود توی چشمهای من. توی سیاهی راه افتادم از دور یک کیوسک تلفن را دیدم جلو رفتم شماره اش را گرفتم صدای فاصله دار زنگ توی گوشم پیچید کسی آن طرف خط گفت: الو... از کیوسک بیرون زدم ، مطمئن بودم که قرار است اتفاق بدی بیفتد... 

     

    

 ■ داستان :«مطمئن بودم که قرار است اتفاق بدی بیفتد»/ سید مهدی مو.سوی 

   

  


نظرات 1 + ارسال نظر
تو جمعه 20 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:06 ق.ظ http://www.chasbandegihaye-roohe-ma.blogsky.com

اتفاق بد جاری...
راستی؟
چرا ممنونی...؟

ممنون شدم چون حس خوبی بهم دادید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد